90/4/6
4:13 ع
زاهدی کنار رودخانه نشسته بود ودر حال تفکر بود. جوانی به او نزدیک شد و گفت: ای زاهد، من میخواهم شاگرد و مرید تو شوم.
زاهد رو به جوان کرد و گفت: چرا؟
جوان پاسخ داد: چون میخواهم حقیقت را بیابم.
زاهد ناگهان پرید، گردن جوان را گرفت، اورا به طرف رودخانه کشاند و سرش را زیر آب برد.
جوان بالا و پایین میپرید و تقلا میکرد تا از زیر آب بیرون بیاید، ولی زاهد سرش را محکم زیر آب نگه داشته بود.
عاقبت زاهد سر جوان را رها کرد و اورا که نفس نفس میزد کمک کرد تا به ساحل برسد.
وقتی آرام شد، زاهد از جوان پرسید: به من بگو وقتی زیر آب بودی چه چیزی را بیش از هر چیز دیگری طلب میکردی؟
جوان با تعجب گفت: هوا!
زاهد گفت: خیلی خوب، پس اکنون به خانه ات برگرد و هروقت حقیقت را به همان اندازه ای که هوا را میخواستی،طلب کردی؛ پیش من بیا...
پیام رسان